تابستون 1401 آخرين روزهاى فصل قبلى زندگى من بود.
روزايى كه بعد از 2 سال آزمون و خطا بلاخره عشق رو داخل نالوم پيدا كرده بودم.
رنگ ها، تصويرسازى ها و حس و حال اين مجموعه با مجموعه ى شروع يك دنيا تفاوت داشت.
تمام فكرم اين بود كه من از نالوم يك برند محكم ميسازم.
برندى كه حال هممون رو كنار هم بهتر كنه و باعث بشه لذت و خوش گذروندن رو داخل تسك هاى كوچيك زندگى پيدا كنيم.
خبر نداشتم به دليل اتفاقى كه پشت مجموعه ى بعد بود قراره مدت ها كار نكنم و تا اعماق وجودم توى چاه افسردگى فرو برم.
ولى اگه چاه افسردگى قورتم داده بود ؛ Closure به دنيا نميومد.