درست وسط پاییز بود که از خواب عجیب و طولانی مدت خودم بیدار شدم. زخمی، خونه و تشنه.
شاخه ها و سنگ های ریزی که تا به حال ندیده بودم، تمام بدنم رو گرفته بودن. در حالی که بینشون گیر افتاده بودم و روی زمین غلت میزدم؛ سرم رو به سختی چرخوندم.
تنها نبودم. انسان هام کنارم بودن، زخمی،خونی و احتمالا تشنه.
شاخه ها عمیق تر از قبل داخل دستام فرو میرفتن اما زمانی برای فرار نمونده بود.
خودم رو به سختی نجات دادم و به سمت انسان هام دوییدم. در حالی که از دست هام خون میچکید و سرم گیج میرفت، مشغول بریدن شاخه ها ی دورشون شدم.
يكى با دندون گازم گرفت، يكى هلم داد و يكى ديگه به سمتم سنگ پرتاب میکرد.
دلم نميخواست فرار كنم. من دلم هيچ جاى ديگه جز اونجارو نميخواست. حتى اگر به قيمت از دست دادن گوشت و پوست و خونم تموم ميشد.
نهايتا در حالى كه در تلاش باز كردن گره هاى شاخه ها بودم، با يك لگد محكم از اون جنگل تاريك پرت شدم بيرون.
امروز حالم خيلى بهتره.
حتى رنگ و بوى اون جنگلو به ياد ندارم.
شاید حالم مثل قبل از اون خواب طولانی و عجیب نباشه، اما حالا ... به جاش جيبام پر از سنگه.
سنگايى كه شايد اگه الان نبودن منم اينجا نبودم تا از خودم مراقبت کنم.
سنگ ها چین؟
حرف های کوچیکی که بعد از قبول و گذر کردن از یک اتفاق تلخ، به خودت، آدم های از دست رفتت و دشمنان احتمالی آینده ت میزنی تا جنگی که از قبل پیروز شدی رو دوباره بازی نکنی.