بعد از اون سر و کله ی غمباد پیدا شد.
غمباد از دل یه خانواده ی ناآروم بیرون اومده
پر از درد و تراما، اون هیچوقت عشقی که باید رو نگرفته و حالا مدتیه که مثل اسمش غمباد گرفته.
اون حسابی با خودش و دنیای دورش لج کرده و تنها چیزی که میخواد اینه که همه به حال خودش رهاش کنن و کاری به کارش نداشته باشن.
ولی خب غمباد دوستای لجباز تری داره،
اونا خیلی باهوشن و دقیقا میدونن که چجوری باید به غمباد کمک کنن.
برای همین چند وقتیه که کلی رنگ خریدن و دور غمباد جمع شدن تا با هم رنگ شدن باهاش بهش نشون بدن که میبیننش، که غمباد وجود داره، که این حس و حالا طبیعیه.