پروژه ی تولید کیف ما با ذوق و شوقی بی نهایت زیاد و البته علم خیلی خیلی کم؛ اواخر بهار 1401 شروع شد. با پارچه فروش های تجریش، خیاط خانه های مرکز شهر و چاپخونه های نسبتا گرون. اواخر تابستون همون سال؛ زمانی که بلاخره به نتیجه های نسبتا مطلوبی رسیده بودیم؛ اتفاقات تلخ شروع شدند و در ادامه ی اون ها تیم نالوم یک نفره شد. دیگه تنها کاری که برای نالوم از دستم برمیومد زنده نگه داشتنش بود و به اتمام رسوندن اون پروژه برام غیر ممکن شد.
از اون موقع یک سال و نیم گذشت اما سوال های شما تمومی نداشت.
"پس کیف چی شد؟"
"جامدادی نمیارین؟"
"اون توت بگ داخل عکسا موجوده؟"
راستش، هر سوال چند دقیقه به فکر مینداختم.
"یعنی اگه همه چیز بهم نمیریخت، الان کیفامون چه شکلی بودن؟"
یکی از همین روزا، وقتی که درگیر جابه جا کردن خرت و پرتای بسته بندی بودم؛ صدای زنگ گوشیم اومد. این دفعه سوال نبود. نوشته بود: اگه کیف بیارین از خوشحالی جیغ میکشم!
منم این دفعه فکرای تکراری قبلو نکردم. فقط یه لحظه نشستم و با خودم گفتم: چی داره جلوتو میگیره؟
قاعدتا پیدا کردن یک خیاط خوب.
نمیدونستم که پدرم قراره چند کیلومتر اونورتر، همون چیزی که میخوام رو برام بدوزه.
بقیه شو بعدا میام تعریف میکنم. :)